سلام
شعری که تقدیم می کنم از سروده های آقای حسن طالبی سادیانی شاعر خوش ذوق سادیانی است که بسیار زیبا و معنا داره امیدوارم به دلتون بچسبه :
حال عمرم بگذشته است زشصت مدتی هست شدم بازنشست
رمقی نیست دگر در بدنم گشته فرسوده زهر سوی تنم
فکر کردم بروم باز به ده چونکه برکار من افتاده گره
منکه عمریست خورم نان تره خوش بود کاسه سرشیر و تره
تخم مرغی که بود بومی و ناب دل ما گشته زدوریش کباب
بروم گه سر کندوی عسل کز گل و لاله بیاید به عمل
میوه تازه بچینم از باغ از سماور بخورم چایی داغ
سبزی تازه وآن بوی بهار در سرسفره به هر شام و نهار
هم توی کوه شکاری بزنم دست در زلف نگاری بزنم
چشمه جوشان بود و آب زلال روزی مردم ده هست حلال
راستی ده چه هوایی دارد پرگل سبزه صفایی دارد
ده پر از سبزه و کوه و باغ است خوب بازار طبیعت داغ است
الغرض سوی ولایت رفتم بادلی شاد و رضایت رفتم
دیدمی ده شده زیبا و قشنگ خانه ها گشته همه رنگارنگ
آب از چاه برون آمده است آب و برق وتلفن آمده است
هست شورا پی آوردن گاز گره از بخت همه گردد باز
راهها همه گردد آسفالت بهتر از شهر شده راه دهات
ده ما راستی آباد شده دل مردم همگی شاد شده
گفتم از باغ صفایی گیرم وزگل و سبزه نوایی گیرم
دیدمی باغ چومن افسرده وان درختان همگی پژمرده
گفتم این باغ چرا آب نشد مثل باغ حاجی ارباب نشد
گفت آن چشمه ندارد آبی ای برادر تومگر در خوابی
باید اول بروی دهداری یک تقاضا ببری بسیاری
گر پذیرند نسازند و تو بعد چندی بشود نوبت تو
تانکر آب بیارند از شهر شیرآن بازکنی همچون نهر
من از این گفته دل افسرده شدم چون درختان همه پژمرده شدم
رفتمی تا که از آن گوش و کنار تخم مرغی برخم بهر ناهار
کبعلی گفت که اندر دفتر همه را من بنویسم یکسر
تخم مرغ و کره و ماست و پنیر میوه تازه و سبزی و شیر
عسل کشک و مربا و قرا جمله از شهر بیارم فردا
گفتم اینها که تو گفتی یکجا به سوی شهر برفت از ده ما؟
گفت دیگر ممه را لولو خورد آن بساطی که تو می دیدی مرد
دل همی از سخن او زد جوش شدم از گفت و شنیدن خاموش
شب تاریک شد و موقع خواب دل من بود از این وضع کباب
شب چه گویم که چه آمد به سرم چندماهی است از آن شب پکرم
یک طرف شیون و غوغای شغال یک طرف دود زچاه های ذغال
تادم صبح معذب بودم چه بگویم چه در آن شب بودم
صبح ناگاه مرا خواب ربود شدمی فارغ از آن شیون و دود
ناگهان سخت پریدم از جا با صدای خرهمسایه به پا
اینکه تنها خر این آبادی است عرعرش باعث شور و شادیست
چون طبیعی است همین هم خوب است زین سبب نزد همه محبوب است
نیست دیگر خبر از مرغ و خروس جای آن آمده صابون عروس
ده چو شهریست که آباد شده وان صفاها همه برباد شده
گل بی خار کجا چیده کسی نوش بی نیش کجا دیده کسی
طالبی هست مثل از قدما نتوان داشت خدا و خرما